ناز
با عجله خودمو رسوندم دم در
انگار هنوز خیلی دیر نشده بود
با سرعت وارد شدم
...
داشتم دنبال جای خالی می گشتم که
یک لحظه
.
.
.
عجیب بود
...
اصلا باورم نمی شد
...
انگار
چشمهای به غایت زیبا و جذابش
برای یک لحظه
منو از حرکت نگه داشت
...
خیلی معصومانه و با لرزشی عمیق توی نگاهش
خیره شده بود به صورتم
...
رنگ به چهره نداشت
و
اضطراب و اشتیاق تمام نشدنیش مثل دریایی پرتلاطم و طوفانی
توی چهره زیبا و دوست داشتنیش موج می زد
...
بی نهایت زیبا بود
...
نمی دانم
شاید هم من اینچنین زیبا و باشکوه و بی نظیر میبینمش
ولی تا کنون بیاد ندارم
کسی را تا به این حد پر از لطافت و ظرافت و
واقعا ناز
دیده باشم
...
خیلی وقت بود که ندیده بودمش
فکر هم نمی کردم که باز ببینمش
ولی انگار
...
گفتگوی کوتاهی بینمان رد و بدل شد
حرف که می زند
انگار تمام ناز و کرشمه های دنیا
از دهانش به سمت روح آدم جریان می یابد
عجب نازنینی است این ناز آفرین
...
اما عجیب تر آنکه
اینهمه جذابیت و زیبایی و شکوه را
انگار کسی جز من نمی بیند
گاهی وقتها فکر می کنم
شاید من در مورد زیباییها و فضایلش اغراق می کنم
اما
با خودم که خلوت می کنم
و در خلسه ای عمیق به کنکاش زوایای جسم و روح پر طراوتش می پردازم
و در اصطکاکی روحانی جزئ جزئ آنهمه حسن و جمال بی مثال را لمس می کنم و نوازش
در اعماق وجودم به این ایمان قاطع می رسم که
واقعا زیبا و عشق ورزیدنی است
حتی بسیار بیشتر از آنکه حتی خود من در ارتباطات کوتاه و عادیمان حس کرده باشم
...
پس چرا
کسی عاشقش نمی شود
ویا
حتی خیلی از اطرافیان اصلا توجهی هم به این همه شکوه و عظمت بی نظیرش نمی کنند
؟؟؟
!!!
واقعا نمی تونم درک کنم این هزار قفله بودن چشم و دل این آدمها رو
...
عجیبتر آنکه
آدمهای این دوره زمونه
اگر کسی را با اندک امتیازات و امکانات مادی و یا ظواهر رنگارنگ ببینند
همه مست و مدهوش می شوند
و
خراب و خمار و عاشق
...