جنون جاوید

باده بی باده منم ;جام توئی تو

Saturday, July 04, 2009

چشمهایش


سالها پیش
نوجوان که بودم
براي اولين بار
احساس کردم که يه جفت چشم زيبا
و شايد شگفت انگيز
با امواج نگاه خود
تمام وجود منو به لرزه در آورد
...
شايد اونوقتها اين قدر دقيق نمي دونستم
که چي ميشه نگاهي تا اين اندزه
انرژي زا
نافذ
عميق
مواج
لرزاننده
و با فصاحت و بلاغتي کامل حرف بزنه
و با حرف زدنش
روح و جسم آدم را
تحت تاثير قرار بده
ومسحور خودش بکنه
اما
حالا که با تمام جزئيات به مرور لحظه به لحظه
اون تماس ها
اصطکاکات
و سايش هاي روحي
آنهم فقط از طريق گره خوردن دو نگاه ميپردازم
به وضوح در مي يابم که
بازگشت انسان به روح و روحانيات چه زيباست
و زندگي در عالم غير مادي چه لذت بخش
شيرين
پر جذبه
و خلسه آور مي باشد
خلسه اي که هيچ اثري از محدوديتهای زمان و مکان
در اون راه نيست
و گذشت زمان و عمر هم
بر تو و زندگيت تاثيري نخواهد گذاشت
و در واقع ماهیت حقيقت محض
و ازليت و ابدييت را
با تمام وجود خود احساس ميکنی
...
شايد
همين مقدار که آدم ازين دنياي نيرنگ
دروغ
هزار چهرگي
ريا
و در يک کلمه حيوانيت مطلق فاصله مي گيره
و خود را از اين وحوش لباس آدميزد پوشيده
با فرسنگها جدايی و اختلاف احساس ميکنه
ارزشي به اندازه ي يک عمر زندگي داشته باشه
آري
اين تجربه گرانسنگي بود
که من و زندگي منو متحول کرد
و فهميدم که انسان بودن
و زندگي انسانی داشتن
چيزي غير از اينکه در اطرف خودم ميبينم
بايد باشه
...
آغاز تشنگي وعطش بي پايان من
براي جستجوي مثالی دیگر از آن نگاه خاص
از پايان تلخ و مرگباراون تجربه مقدس شروع شد
آري او رفت
و مرا که در اوان آشنایي و انس با چشمهایش
که از غليان انرژی
و جذبه
موج ميزدند
بودم
تنها رها نمود
تنها و بيکس
در ميان جمعي و جامعه اي که
هر چه بيشتر نگاههای تشنه و جستجوگرم
کنجکاو رسيدن به اقیانوس مواج ديگری
جهت سيراب شدن می گشتند
کمتر و کمتر موفق مي شدند
و تازه ميفهميدم که
نگاه اطرافیان تا چه حد پست
دون
هوس آلود
کثيف
و در بهترين شرایط سرد و بي روح است
...
شايد باور نکني
اون حس نياز و اضطراري که بر من مستولي شده بود
و تا سر حد مرگ خسته وآزرده ام کرده بود
بر آنم ميداشت که در چشم هر آشنا
دوست
وغريبه ای
خيره شوم تا مگر
قطره اي زلال ارزانيم دارد
اما
دريغ و درد
هيچ نبود الا کويري خشك و تفتيده
و نگاهي نیافتم
مگر همچون نگاه حيوانات
...
بهر حال
در اين سالهای طولاني وطاقت فرسای آزمون و خطا
اشتباهاتي هم داشتم
و به خطا به چشماني دروغ گو
که سنگيني شان از فرط هوس بود
نه انرژي ! که من دنبالش بودم
اعتماد کردم
که نهايتا هم تاوانهاي گراني را متحمل گرديدم
البته همه اين تجربه های تلخ
به انضمام
اون یکی اوليه شيرين
منو بر آن داشت که در باره تفاوتهاي اين دو جور نگاه
وعلل
اسباب
و شرايط جدا شدن از اين مجموعه حيواني و خاكي
و رسيدن به اون نور آسماني
و همچنين چگونگي تربيت و تقويت روح و انرژي هاي دروني
مطالعات تحقيقات و تمرينات سخت و نا همواري را انجام دهم
و در صدد جدا شدن و فاصله گرفتن از اين مجسمه هاي خاكي
انسان صورت ولي حيوان سيرت باشم
...
تا اينکه در یک روز پائیزی
برق نگاهي مواج
ومالامال از انرژي
جسم و جانم را تکاني سهمگين داد
اون لحظه مقدس و تاريخي را هيچگاه فراموش نخواهم کرد
و هر وقت هم که در ذهنم اون روز و ساعت تداعي ميشود
لرزشي عميق تمام وجودم را فرا ميگيرد
ابتدا مي خواستم چنين بينديشم که
اين بار هم مثل قبليها
بي پايه
و شايد در اثرهيجاني زود گذر رخ داده باشد
ولي در طول اين سالها هر چه بيشتر فکر کردم
و به تجزيه و تحليل ابعاد آن نگاههاي پر مغز
و امواج ساطع از آنها
ميپرداختم
مرا بيشتر به اون دوران پر نشاط 13 سالگي
و اون حس غريبي که ديگر كاملا آشنا شده بود
ارجاع می داد
و در آسماني رویايي
و نوراني به پروازم وامی داشت
آري
اون نگاههای معصومانه
زيبا
و پر انرزي
نگاه معصومانه غریبه ای بود دير آشنا
...
باردوم
حسي عميقتر و پر جذبه تر
بار سوم بيشتر
و باز هم بيشتر
...
خلاصه
هر بار که درون چشمان درخشانش را بيشتر ميکاويدم
جذابيتي فزونتر مي یافتم
و احساسي عجيب منو بيشتر ترغيب و تشويق مي كرد
تا عميقتر و کنجکاوانه تر
نگاهش کنم
بالاخره تونستم به اين اطمينان و يقين قاطع برسم که
اين صفا و جلاي روحاني چشمهایش
اصيل
و واقعي است
باورم نميشد
واقعا باور نميکردم
که پس از ا ينهمه سال کنکاش و جستجو
بالاخره دومين نمونه از يک انسان واقعی را
با همين چشمان تشنه خودم مي دیدم
آه که چقدر انتظار کشيدم
چقدر در حسرت اين اطمينان سوختم
ولي
بالاخره
يافتم
...
آري بالاخره با همين چشمان خودم
با همين چشمان مجنون و مشتاق مي ديدم
اسطوره روياهای ديرينم را
...
آه که چقدر لذت بخش
و جنون افزائي تو
ميديدمت
و البته گاه گاهي هم
در گوشه چشمان پر فروغت
ميهمانم ميکردي
وه که چه آرامش و نشاطي به من ميبخشيدي
و چه زيبا
روح انگيز
جانفزا
و دلنواز نگاهي بود
...
اون لحظاتي که
هر چند كوتاه و گذرا
ولي به اندازه ي عمر همه اين موجودات کريه کره خاكي
نگاهم میکردی
ميتوانستم احساس شعف
شادي
سرزندگي
کودکي
بي وزني
سبکبالي
و حتي
نوزائي
بکنم
...
گهگاه
تو هم با احساس نيازي زايدالوصف
اگر چه نا خود اگاه و شايد نا خواسته
خودت را مستانه
به امواج پيوند خورده نگاههاي مشتاق و عاشقانه مان مي سپردي
تا هر دو در آغوش نگاه همديگر
درون اين امواج بهم متصل شده چشمهایمان غوطه بخوريم
وعمري به درازاي ابديت بياراميم
...
آه که چه شيرين و خلسه آور بود
لحظه اي که نگاههاي حسرت خورده و منتظرمان
به ناگهان بهم گره ميخوردند
و بلافاصله
با اشتياقي فراوان در هم مي پيچيدند
و مي لوليدند
دلهايمان از شدت شور و شعف
توان محبوس ماندن در قفسه سينه را نداشتند
و آنچنان به تپش و تقلا مي افتادند
که گويا ميخواهند از چشمان هيجان زده
مضطرب
و مشتاقمان بيرون جهند
...
وه که چه زيبا
و تماشائي بود اون صحنه هائي که
با صورتکهاي رنگ پريده
و نفس هاي به شماره افتاده
در پي وصل
و لذت حضور
و تماشاي همديگر
روحمان را تاب تحمل اينهمه سنگيني و هيجان نبود
و به کرات نزديک بود که قالب را تهي كند
وبا سرعتی بي انتها
به سوي دلدار پر بکشد
...
...
...
اما
عمری به درازای عمر نوح بباید
یا
شبي که هر لحظه اش يلدایی طولانیست
تا بتوان
شرحی از مشروح شور شبی شعف انگیز را سرود
:
شبی که ستارگان گرد مهتاب به سماع در آیند
مهتاب نیز از تلالو نور چشمهایش به طرب خیزد
و
من و تو
چشم در چشمهایش
مست و مدهوش از جامهای پیاپی نگاه جنون انگیزش
عشق و آرزوها و حسرتها ی فروخورده مان را
با زبان نگاه
به مغازله نشينيم
چه نور
و طلا لو
و تشعشعي خواهد داشت آن شب
جاوید
روشنتر از روز
به يقين آن شب تنها شبي خواهد بود
که خورشيد را
حسرت جايگزيني با مهتاب باشد
...
می دانی
بالاخره
آن شب موعود
روزی فرا خواهد رسيد
و ما نیز
پس از عمری حسرت و انتظار و هجران
شراب ناب نگاه مستش را
که درمان همه دردها و آلام جسم و روح خسته و رنجورمان خواهد بود
از پياله روح فزای
چشمهایش
که همه عشقهای مقدس آسمانی تفسیر جرعه ای از آنند
لاجرعه
سر خواهیم کشيد
.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home