جنون جاوید

باده بی باده منم ;جام توئی تو

Thursday, July 23, 2009

جنین جاوید


احساس می کنم
یک جذبه سنگینی
مرا به سوی تو
که نه
به درون تو می کشد
...
نمی دانم در آنجا چه غلغله ای بر پا هست
چشمهایت را می گویم
؟
اما نه
انگار
منشا اصلی همان بطن نگاهت است
آری همان باطن مواج و خروشانت
که مرا در کام اشتیاق نگاههای خلسه بر انگیزت
فرو می بلعد
مرا که بیخود و مدهوشم می کنی
...
اوایل
که در گوشه چشمانت
به ناسوت و ملکوت می اندیشیدم
حسرت پروازبا بالهای مژگانت
آسمانی ام می ساخت
اما
حالا که درون نگاهت رخنه کرده ام
دیگر میل پرواز ندارم
آخرهمه ناسوتیان را
اینجا
همینجا
درون چشمهای زیبای تو
در رقص و سماع می بینم
پس دیگر چه حاجت پرواز
...
مدتی است
که در بطن وجودت جا گرفته ام
و بخشی از روح تو را
اشغال کرده ام
دقیقا حد وحدود و ابعاد این بخش را نمی دانم
فقط اینقدر می دانم
که
تا تو هستی
و
زیبائیهای نگاه نغز و پر معنایت
من نیز
فانی در آن خلسه ناکی نگاهت خواهم بود
...
اما نه
الان خیلی زوده
آخه من دوست دارم حالا حالاها با تو
در ثنویتی مالامال از جذب و انجذاب
به معاشقه بپردازم
...
پس خوشتر آن باشد که
فعلا
بخشی از وجود تو باقی بمانم
همانند جنینی
که در بطن مادرش
دنیائی به عظمت و وسعت عشق را
در انحصار کامل خود بیخودش
به تملک دارد
...
وه که چه زیبا و شور انگیزاست
از تو بودن
در تو بودن
و در عین این وحدت عاشقانه
با تو بودن
...
آری منهم
همانند جنینی
از جنس همان عشقی که در چشمانت موج می زند
درون خودت
به حیاتی پر از شور و نشاط نائل آمده ام
و هر لحظه که می گذرد
بیشتر و بیشتر در تو رشد می کنم
و فضاهای وجودیت را بیشتر تسخیر می کنم
...
شاید
آن لحظاتی را که
نگاههای مستانه مان با آن شوق و حرارت وصف نا پذیر
برای لحظه ای
به هم پیوند می خوردند
و در هم می لولیدند
انتظار انعقاد چنین جنین جاویدی را درون خود نداشتی
...
آری
اینچنین بود که من در تو منعقد شدم
و تو
مرا
به حمل نشسته ای
...
.

Tuesday, July 14, 2009

خلسه


دیشب خوابتو می دیدم
مثل همه شبهای دیگه
اما
دیشب
خوابم سرشار از بیداری بو
د

هشیاری تمام
همون حس و حالی که در
خلسه های عمیق دارم

و جذبه های سنگینی که از نگاههای تو میگیرم
وتوی خواب یا بیداری
مدهوش عطر حضورت هستم
...
آری
بالاخره
در خواب دیشبم به اندازه همه شب و روزهای
همه عاشقهای عالم
نگات کردم
...
اما
وقتی که در آغوشم آرمیده بودی
و من
محو تماشای چشمهای رویا یی
تو
بودم
و در لابلای لطافت گیسوانت
سرانگشتانم رانوازش میدادم
همچنان
حسرت حضورت با من بود
...
تا اینکه
دستهایت
...
وه که چه داستانهایی
این دل من با دستان دلنوازت دارد
...
آری تا دستهای سیرابگرت را
درون دستهای تفتیده و بی نهایت تشنه ام یافتم
با هر لمس و تماسی
کشش و مکش تک تک سلولهای تر و تازه وجود پر طراوتت را
درون جسم بی روحم احساس می کردم
...
برای لحظاتی هم که به اندازه عمری بدرازا کشید
درون دریای مواج نگاهت غوطه ور بودم
امواجی که
خاطرات همه سالهای
هجران
را برایم بازگو می کرد
...
همه حسرتها
اشتیاقها
و انتظارهایی
که بالاخره امشب به چنین کایروس رویایی انجامید
...
وه که چه نا گفته هایی را من در نگاه تو
زمزمه می کنم
وهمه خاطرات شور انگیز دوران عاشقی را
همانجا مستور میبینم
حکایتهایی از دوران شیرین جوانی

...
آری
من جوانی و همه
شور
و
شعف
و
نشاطم
را درون چشمهای زیبای تو
به نظاره نشسته ام
...
چه مهبط عروج بخشی
...
اما نمی دونم چرا
وقتی در چهره ات دقیق می شدم
صورت خودم را میدیدم
!!!
.
بیدار که شدم
تازه داشت از فرط خستگی اینهمه هیجان روحی خوابم می برد
...

Monday, July 13, 2009

عشقهای دروغین امروزی

تا حالا هیچ فکر کردید که
چرا؟
امروزه نه عاشق واقعی یافت می شود
و نه
معشوق راستین
؟؟؟
!!!
اصلا قبل از ورود محتوائی به بحث
بیائید معلوم کنیم که آیا اول باید یک نفر شایسته عشق ورزیدن باید وجود داشته باشد
تا
عشق و جنون درون آدمها را به جوشش و غلیان وادارد
و در اثر
انرژی های پر جذبه وجود نازنین و روح نوازش
عاشقان به صحنه معاشقه و تغزل پا بگذارند
؟
یا اینکه
دل عاشق مسلک تشنه عشق و احساسات ناب هست که
معشوق می پروراند
و
این عاشق فارغ از نفس و غافل از خود و فانی در عشق است که
با نثار کردن عشق نافذ و مهر و محبت تاثیرگذارش
که بر آمده از روحی بلند و آسمانی هست
خاک وجود محبوبش را
با کیمیای عشق ناب
به گوهری پرستیدنی و پرتلالو تبدیل می کند
؟؟؟
همون قصه مرغ و تخم مرغ
...
در این مقال قصد پاسخگویی به این اساسی ترین سوال دنیای پوچ و بی هدف امروزی ندارم
و فقط
خواستم طرح موضوع کنم تا
خود شما
بتوانید این خلا روحی زندگی امروزه را
که هر روزه همگان شاهد از هم گسیختن آخرین تار و پودهای باقی مانده از
عشق واقعی
هستیم , چاره ای بیندیشید
!!!
اما برای اینکه بتوان به پاسخی درست رسید
ابتدا باید تعریف درستی از خود عشق داشته باشیم
برای رسیدن به تعریفی جامع و مانع از یک مقوله صرفا احساسی و درونی
چاره ای جز
شناخت دقیق آثار و نتایج بیرونی حاصل از آن نخواهیم داشت
به همین منظور
می خواهم یکی از نتایج عشق ناب را براتون تفسیر کنم
:
مسلخ
....
هر مسلخی را
قربانی باشد
و
قاتلی
اما مسلخ عشق ناب را
قاتل ومقتول و مسلخ
همه در عاشق شیدا
خلاصه می شود
...
عاشقی که
در کمال اختیار
و
البته در اوج حسرتهای فروخورده اش
که
در لحظه به لحظه زندگی مواج خود
جز اشتیاق وصل معشوق
امید و آرزویی دیگرنداشته
خود
و
خواسته های جنون آمیزش را
درهمان غربت بی انتهای انتظار استقبال از قدوم معشوق
به پای
بدرقه قدمهای نیامده
قربانی می کند
...
آری
تنها قربانی
که عاشق صادق در مسلخ دل همیشه منتظرش
برای اثبات عشق راستینش
عرضه خواهد کرد
دل عاشقش می باشد
چراکه
این دل چاک چاک را
تنها دارائی با ارزش خود می داند
و
غایت الجود بذل الموجود

...
اما
برای شناخت بهتر موضوع
نیم نگاهی هم به آن روی سکه
یعنی همان روابط به ظاهر عاشقانه امروزی
که
برای پایبند کردن همدیگر به تحمل یکدیگر
!
به ضمانتهای مهریه ای (پول و سکه وحتی دادگاه) متوسل می شوند
!!!
و
مسلخی ترتیب می دهند
که قاتلین پر قساوت و بی رحم و جنایتکارش
همان عاشق و معشوق نرم و نازک دیروزیند
و قربانی هم
عشق نامی
که به همه چیز می ماند
الا
خود عشق
!
...
..
.
هر دو عشق
هر دو عاشق
هر دو مسلخ
اما
این کجا
و
آن
کجا
.

Thursday, July 09, 2009

باز هم میخام بنویسم ، بخاطر همه شما عزیزانی که همواره انرژی نهفته در کلامم را که برآمده ازاعماق روح مواجم بوده است به انتظار نشسته اید

اما اینبار
متفاوت خواهم نگاشت
کاملا متفاوت
...
اینبار
از خود عشق
و حقایق و انرژی های اسرار آمیز آن
برایتان سخن خواهم گفت
...
و برای آغاز سخن
میخام
یکی از اسرار مگوی عشق را
براتون بگم
شاید یکی از دلایل تغییر رویه زندگی من هم
از این طریق
افشا
شود
.
.
.
پس همه حواستون را متمرکز کنید به درک این قاعده پر رمز و راز عشقهای زمینی
:
هیچ می دونید
دلیل اصلی و واقعی
جذابیت معشوقتون برای شما
و شاید حتی برای دیگران
در حقیقت همان
انرژی های مثبت فراوانی است که از درون خود شما ساطع شده
و
به سمت او روان است
؟
!
...
آری
این جذبه شدیدی که شما را از خود بیخود کرده
و گاه حتی
زندگیتان را به تباهی می کشاند
و عمری را در رویای وصال و یا غم هجران یار به بطالت و پوچی می گذرانید
در واقع
همان انرژی فزاینده روح خودتان است
!!!
که بدلیل تجمیع و تمرکز آن در روح پر تلاطمتان
از طریق یک جریان احساسی و عاطفی
به فرد هدف ( که همان معشوق پر ناز و ادا باشد )منعکس و منتقل می شود
...
بعبارت دیگر
در اغلب عشقهای زمینی و خاکی
معشوق شما
هیچ مزیت و برتری تاثیر گذاری از خود ندارد
و
تنها منبعی که برای اعمال نفوذ و قدرت تاثیرگذاری و حتی جذابیتش
در اختیار دارد
انرژی دریافتی از روح خود شماست
...
حال
اگر بدانید و بتوانید
همین انرژی های روحی خود را
درون خودتان توسعه و تمرکز دهید
و حتی
سایر انرژی های موجود در طبیعت و یا اطرافیان را
هم به نحوی
در خود جذب کنید
...
.

Wednesday, July 08, 2009

... بگذار یکبار دیگر نگاهت کنم

بگذار
تا زمانی کوتاه
در اقیانوس مواج چشمان افسانه سازت
غوطه ور شوم
بگذار
تا به اندازه همان زمان کوتاه
یکبار دیگر
در اسطوره بی انتهای عشق تو
خود را تفسیر کنم
بگذار تا در آن لحظات مقدس
بانگ اناالمعشوق من
اناالحق حلاج را
به همه ملکوتیان آسمانها
تداعی گر شود
بگذار تا لحظاتی چند
نگاه ساقی وشت
با پیاله ای
لب به لب
از چشمان می گونت
مست مستم کند
آنچنان که
ساقی و ساغر و جام را
جملگی با هم
سر کشم
و آنچنان که
همه هستی را
پست تر از این مستی
الست گو
در یابم
و باز آنچنان که
تا ابدیتی به درازای
همان لحظه بهم گره خوردن نگاهمان
در تو ذوب گردم
فانی شوم
نی شوم
تا بالاخره
در اين نی ستان نيستان
تنها نفیروجود زیبای تو باشد
که در نی وجودم
نوائی از
ترنم ترانه های روح انگیز نگاهت
بنوازد
پس
برای یک بار دیگر هم که شده
بگذار
به مبدا اصیل وجودیم
که همان چشمان حیات بخش توست
باز گردم
و
فقط یکبار دیگر
بگذار نگاهت کنم
...

Sunday, July 05, 2009

هبوط معراج

هم بشر و هم انسان
همیشه در آرزوی پرواز بوده اند
بشر در آرزوی پرواز به ما فوق
و
انسان در آرزوی پرواز به ماورا
...
پرواز بشری با ابزار و وسایط مادی انجام می گیرد
اما
پرواز انسان
عروجی است روحانی
و بی هیچ وسیله ای
جز
اراده ای الوهی برخاسته ازعشق جنون آلود
...
ومن
پرنده ای از جنس افلاک
مهجور از بال عروجم
وه که چه جانگداز و دهشتناک است این دوری از تو
...
برای یک بار دیگر
می خواهم
به سوی دیار تو باز گردم
شاید این بار
بتوانیم
با هم
به سمت
معراجمان
که سالهاست در انتظارمان به حسرت نشسته
پر بکشیم
شاید
...
شاید هم اینبار
معراج را
برای تماشای
امواج خروشان چشمهایمان
به هبوط
فرا بخوانیم

!
...

Saturday, July 04, 2009

چشمهایش


سالها پیش
نوجوان که بودم
براي اولين بار
احساس کردم که يه جفت چشم زيبا
و شايد شگفت انگيز
با امواج نگاه خود
تمام وجود منو به لرزه در آورد
...
شايد اونوقتها اين قدر دقيق نمي دونستم
که چي ميشه نگاهي تا اين اندزه
انرژي زا
نافذ
عميق
مواج
لرزاننده
و با فصاحت و بلاغتي کامل حرف بزنه
و با حرف زدنش
روح و جسم آدم را
تحت تاثير قرار بده
ومسحور خودش بکنه
اما
حالا که با تمام جزئيات به مرور لحظه به لحظه
اون تماس ها
اصطکاکات
و سايش هاي روحي
آنهم فقط از طريق گره خوردن دو نگاه ميپردازم
به وضوح در مي يابم که
بازگشت انسان به روح و روحانيات چه زيباست
و زندگي در عالم غير مادي چه لذت بخش
شيرين
پر جذبه
و خلسه آور مي باشد
خلسه اي که هيچ اثري از محدوديتهای زمان و مکان
در اون راه نيست
و گذشت زمان و عمر هم
بر تو و زندگيت تاثيري نخواهد گذاشت
و در واقع ماهیت حقيقت محض
و ازليت و ابدييت را
با تمام وجود خود احساس ميکنی
...
شايد
همين مقدار که آدم ازين دنياي نيرنگ
دروغ
هزار چهرگي
ريا
و در يک کلمه حيوانيت مطلق فاصله مي گيره
و خود را از اين وحوش لباس آدميزد پوشيده
با فرسنگها جدايی و اختلاف احساس ميکنه
ارزشي به اندازه ي يک عمر زندگي داشته باشه
آري
اين تجربه گرانسنگي بود
که من و زندگي منو متحول کرد
و فهميدم که انسان بودن
و زندگي انسانی داشتن
چيزي غير از اينکه در اطرف خودم ميبينم
بايد باشه
...
آغاز تشنگي وعطش بي پايان من
براي جستجوي مثالی دیگر از آن نگاه خاص
از پايان تلخ و مرگباراون تجربه مقدس شروع شد
آري او رفت
و مرا که در اوان آشنایي و انس با چشمهایش
که از غليان انرژی
و جذبه
موج ميزدند
بودم
تنها رها نمود
تنها و بيکس
در ميان جمعي و جامعه اي که
هر چه بيشتر نگاههای تشنه و جستجوگرم
کنجکاو رسيدن به اقیانوس مواج ديگری
جهت سيراب شدن می گشتند
کمتر و کمتر موفق مي شدند
و تازه ميفهميدم که
نگاه اطرافیان تا چه حد پست
دون
هوس آلود
کثيف
و در بهترين شرایط سرد و بي روح است
...
شايد باور نکني
اون حس نياز و اضطراري که بر من مستولي شده بود
و تا سر حد مرگ خسته وآزرده ام کرده بود
بر آنم ميداشت که در چشم هر آشنا
دوست
وغريبه ای
خيره شوم تا مگر
قطره اي زلال ارزانيم دارد
اما
دريغ و درد
هيچ نبود الا کويري خشك و تفتيده
و نگاهي نیافتم
مگر همچون نگاه حيوانات
...
بهر حال
در اين سالهای طولاني وطاقت فرسای آزمون و خطا
اشتباهاتي هم داشتم
و به خطا به چشماني دروغ گو
که سنگيني شان از فرط هوس بود
نه انرژي ! که من دنبالش بودم
اعتماد کردم
که نهايتا هم تاوانهاي گراني را متحمل گرديدم
البته همه اين تجربه های تلخ
به انضمام
اون یکی اوليه شيرين
منو بر آن داشت که در باره تفاوتهاي اين دو جور نگاه
وعلل
اسباب
و شرايط جدا شدن از اين مجموعه حيواني و خاكي
و رسيدن به اون نور آسماني
و همچنين چگونگي تربيت و تقويت روح و انرژي هاي دروني
مطالعات تحقيقات و تمرينات سخت و نا همواري را انجام دهم
و در صدد جدا شدن و فاصله گرفتن از اين مجسمه هاي خاكي
انسان صورت ولي حيوان سيرت باشم
...
تا اينکه در یک روز پائیزی
برق نگاهي مواج
ومالامال از انرژي
جسم و جانم را تکاني سهمگين داد
اون لحظه مقدس و تاريخي را هيچگاه فراموش نخواهم کرد
و هر وقت هم که در ذهنم اون روز و ساعت تداعي ميشود
لرزشي عميق تمام وجودم را فرا ميگيرد
ابتدا مي خواستم چنين بينديشم که
اين بار هم مثل قبليها
بي پايه
و شايد در اثرهيجاني زود گذر رخ داده باشد
ولي در طول اين سالها هر چه بيشتر فکر کردم
و به تجزيه و تحليل ابعاد آن نگاههاي پر مغز
و امواج ساطع از آنها
ميپرداختم
مرا بيشتر به اون دوران پر نشاط 13 سالگي
و اون حس غريبي که ديگر كاملا آشنا شده بود
ارجاع می داد
و در آسماني رویايي
و نوراني به پروازم وامی داشت
آري
اون نگاههای معصومانه
زيبا
و پر انرزي
نگاه معصومانه غریبه ای بود دير آشنا
...
باردوم
حسي عميقتر و پر جذبه تر
بار سوم بيشتر
و باز هم بيشتر
...
خلاصه
هر بار که درون چشمان درخشانش را بيشتر ميکاويدم
جذابيتي فزونتر مي یافتم
و احساسي عجيب منو بيشتر ترغيب و تشويق مي كرد
تا عميقتر و کنجکاوانه تر
نگاهش کنم
بالاخره تونستم به اين اطمينان و يقين قاطع برسم که
اين صفا و جلاي روحاني چشمهایش
اصيل
و واقعي است
باورم نميشد
واقعا باور نميکردم
که پس از ا ينهمه سال کنکاش و جستجو
بالاخره دومين نمونه از يک انسان واقعی را
با همين چشمان تشنه خودم مي دیدم
آه که چقدر انتظار کشيدم
چقدر در حسرت اين اطمينان سوختم
ولي
بالاخره
يافتم
...
آري بالاخره با همين چشمان خودم
با همين چشمان مجنون و مشتاق مي ديدم
اسطوره روياهای ديرينم را
...
آه که چقدر لذت بخش
و جنون افزائي تو
ميديدمت
و البته گاه گاهي هم
در گوشه چشمان پر فروغت
ميهمانم ميکردي
وه که چه آرامش و نشاطي به من ميبخشيدي
و چه زيبا
روح انگيز
جانفزا
و دلنواز نگاهي بود
...
اون لحظاتي که
هر چند كوتاه و گذرا
ولي به اندازه ي عمر همه اين موجودات کريه کره خاكي
نگاهم میکردی
ميتوانستم احساس شعف
شادي
سرزندگي
کودکي
بي وزني
سبکبالي
و حتي
نوزائي
بکنم
...
گهگاه
تو هم با احساس نيازي زايدالوصف
اگر چه نا خود اگاه و شايد نا خواسته
خودت را مستانه
به امواج پيوند خورده نگاههاي مشتاق و عاشقانه مان مي سپردي
تا هر دو در آغوش نگاه همديگر
درون اين امواج بهم متصل شده چشمهایمان غوطه بخوريم
وعمري به درازاي ابديت بياراميم
...
آه که چه شيرين و خلسه آور بود
لحظه اي که نگاههاي حسرت خورده و منتظرمان
به ناگهان بهم گره ميخوردند
و بلافاصله
با اشتياقي فراوان در هم مي پيچيدند
و مي لوليدند
دلهايمان از شدت شور و شعف
توان محبوس ماندن در قفسه سينه را نداشتند
و آنچنان به تپش و تقلا مي افتادند
که گويا ميخواهند از چشمان هيجان زده
مضطرب
و مشتاقمان بيرون جهند
...
وه که چه زيبا
و تماشائي بود اون صحنه هائي که
با صورتکهاي رنگ پريده
و نفس هاي به شماره افتاده
در پي وصل
و لذت حضور
و تماشاي همديگر
روحمان را تاب تحمل اينهمه سنگيني و هيجان نبود
و به کرات نزديک بود که قالب را تهي كند
وبا سرعتی بي انتها
به سوي دلدار پر بکشد
...
...
...
اما
عمری به درازای عمر نوح بباید
یا
شبي که هر لحظه اش يلدایی طولانیست
تا بتوان
شرحی از مشروح شور شبی شعف انگیز را سرود
:
شبی که ستارگان گرد مهتاب به سماع در آیند
مهتاب نیز از تلالو نور چشمهایش به طرب خیزد
و
من و تو
چشم در چشمهایش
مست و مدهوش از جامهای پیاپی نگاه جنون انگیزش
عشق و آرزوها و حسرتها ی فروخورده مان را
با زبان نگاه
به مغازله نشينيم
چه نور
و طلا لو
و تشعشعي خواهد داشت آن شب
جاوید
روشنتر از روز
به يقين آن شب تنها شبي خواهد بود
که خورشيد را
حسرت جايگزيني با مهتاب باشد
...
می دانی
بالاخره
آن شب موعود
روزی فرا خواهد رسيد
و ما نیز
پس از عمری حسرت و انتظار و هجران
شراب ناب نگاه مستش را
که درمان همه دردها و آلام جسم و روح خسته و رنجورمان خواهد بود
از پياله روح فزای
چشمهایش
که همه عشقهای مقدس آسمانی تفسیر جرعه ای از آنند
لاجرعه
سر خواهیم کشيد
.

Friday, July 03, 2009

خوشبختی


خوشبختی
سعادت
کامیابی
...
و واژه های زیاد دیگری در این مضمون
که آدمیزاد
برای بیان رضایت خود از زنده بودن و نفس کشیدنش ابراز می دارد
اما واقعا
خوشبختی واقعی چیه ؟
...
آیا منظور از خوشبختی و سعادت
یک اتفاق خارجی در زندگی آدمها
یک نوع وضعیت خاص درخونه زندگی
و یا شرایط مطلوب کار و اوضاع خوب مالی
ونهایتا وصال یار جانی و عشق دل انگیز روح نواز هست؟
...
شاید همه اینها در کنار هم
به اضافه
یکسری شرایط و خواسته های دیگر ، بسته به سلیقه و علاقه هر کسی
همون غایت آمال و آرزوهای شما هم تلقی بشه
...
.
.
.
اما
حیف و صد افسوس
که هیچ یک از اینها
هیج ارتباط و ملازمه ای
با خوشبختی واقعی ندارند
...
هیچی
...
و بخاطر همینه که
حتی اونهایی که همه این شرایط و امکانات را هم دارند
نمی تونند
احساس سعادت و خوشبختی را
در اعماق قلبشون
پیدا کنند
!
اگرچه سعی بسیار می کنند که چنین
وانمود کنند
و نگاههای حسرت آلود دیگران را هم بی پاسخ نگذارند
!!!
اما واقعیت خوشبختی انسان چیست
؟؟؟
سوالی که همیشه همه را می آزارد
...
...
...
خوشبختی
همان
تفسیری است
که ما از
رویدادها ، حوادث و روابطمان
در گذشته ، حال و آینده زندگی
در ذهن خود به تصویر می کشیم
...
پس
در واقع
حقیقت خوشبختی
چیزی جز تصویرسازیهای ذهنی ما از جریان زندگی نیست
!
بعبارت دیگر
هیچ قالب و شکل مشخص و از پیش تعیین شده ای را
را نمی توان به عنوان
چارچوب ، قواعد و رمز و راز خوشبختی
تعیین و تصویب کرد
!
پس
خوشبختی
همان بینش و نگرش آدمها نسبت به دور و برشان است
و
خوشبخت واقعی
کسی است که
قدرت تفسیر زیبا
از وقایع و ارتباطات زندگی خود را داشته باشد

.
اما
سوال مهم این خواهد بود که
آیا می توانیم چنان قدرتی را بدست آورده
و
تصویر سازیهای ذهنیمان را کنترل و در اختیار بگیریم
؟
و مهمتر اینکه چگونه خواهیم توانست
خوشبختی را در عالم ذهن خود
به تصویر بکشیم
تا
در عالم واقع نیز
خوشبختی عینی را به حقیقت وجود در آوریم
؟؟؟